صیاد دل
چگونگی آشنایی مرحوم حاج اسماعیل دولابی با مرحوم آیت الله انصاری همدانی به بیان خود ایشان:
واسه من هم یه خورده مشکله راجع به ایشون صحبت کنم، من جوان بودم و برای من اسم برده بودند که یه همچنین کسی هست، بنده رو هم برای ایشان اسم برده بودند که فرد مجهولیه در تهران. ولی من نرفتم که پیداشون کنم، ببینمشون، اصولا از بچگی این طوری بودم که اگر میگفتند فلان آدم به فرض عرش رو هم سیر میکند اگر همسن من بود، بنده نمیرفتم دیدنش...
اما ماجرا این طوری شد که، یه مسجدی بود، مسجد معزالدوله، بنده هم به اونجا خیلی علاقه داشتم. مراسم و مجالس و نماز جماعت اون جا رو استفاده میکردم، تا این که یه روز دیدم یه آقایی اومد که چهار، پنج نفر دیگه هم همراهش بودند. آدم احساس میکرد مثل پروانه دورش میگردند.
پرسیدم کیه؟ گفتند آقای انصاری... بله همان که شنیده بودم، اما ندیده بودمش. خب چه کار باید میکردم، از دور تماشا کردم تو حال خودم بودم قرآن میخواندم... دعا میخواندم... حافظ میخواندم و نشانش را میگرفتم.
آقای انصاری رفتند گوشه حیاط، برای تجدید وضو، به هیچ قیمتی حاضر نشدند کس دیگری ظرف را برایشان پر کند، اما با زیرکی فراوان خودشان این کار را برای شاگردانشان انجام دادند، حالا یکی را وقتی حواسش نبود، یکی را با بازی و دست به دست کردن و با همان زیرکی هم اجازه نمیدادند کسی کارهایشان را انجام دهد.
میبینی ای عزیز! این فراست نیست؟ کیاست نیست؟ با علم و شخصیت علمی و اخلاقی کلیشان کاری ندارم، نفوذ و حقیقی بودنش را در این ریزترین و ظاهرا به چشم نیامدنیها ببین. هم شوخی و خندهاش را دارد، هم خدمتش را دارد، هم اخلاق علمیاش را، هم عملا خود را برتر نمیداند، هم دوستیها را زیاد میکند و هم درس میدهد، بگذریم...
وارد یکی از حجره های مسجد شدند، من هم رفتم نشسته بودند و صحبت میکردند. داخل جا نبود. دم در روی کفشها نشستم، ایشان هم کمی بالاتر نزدیک در نشسته بودند، میشد روبروی من. مثل این که آمده بودند یکی دو شب بمانند بعد بروند مشهد، پرسیدند بلیط گرفتید برای مشهد؟
یک اتوبوس میخواست راه بیفته مشهد، در ادامه گفتند: مثل این که کربلایی اسماعیل هم همراه ما میآید!
من غریبه، بی هیچ پرس و جویی
او گفت و ما هم رفتیم، دارم میرم ولی مشغول خودم بودم. خیلی باهاشون قاطی نبودم، کنار بودم.
رسیدیم یه جایی وسط راه مشهد، پر از درخت انگور، چشمه آبی هم داشت. نشستند کنار چشمه. من هم مثل آدمهای داغدار، مثل زنی که شوهرش مرده، داره غصه میخوره و تو زندانه، نشستم.
از نگاهشون فراست و محبت میبارید، طوری که در عین اضطرار در نگاهشون کمال محبت را حس میکردی. طوری که فکر میکردی تمام توجهشان به توست.
اصولا روششان این گونه بود. حرفها را مستقیم نمیگفتند، عموما در قالب داستان بیان میکردند و داستان ما هم از این جا شروع شد.
و با داستانی از کربلا آغاز نمودند (همان طور که من کنار ایشان نشسته بودم فرمودند):
از آبادیی دوازده نفر رفتند کربلا، یکی شون گفت من چند روز بیشتر میمانم خلاصه یازده نفری که برگشتند محض شیرینکاری با صحبتها و قرارهایی که با هم گذاشتند چنین وانمود کردند که دوازدهمی مرحوم شده، مراسم هفتم و چهلم که برگزار شد و همه چیز به حال عادی خودش برگشت، یار دوازدهم شبانه به در خانه رسید، در زد، زن داغدیده پشت در آمد و پرسید:
کیستی؟
مرد با صدایی سوخته گفت: زن منم دیگه، از مسافرت اومدم.
زن گفت: خدا رحمتش کند، الان کفنش هم پوسیده، من هم داغدیده و تنهام و نمیتونم کسی را راه بدم.
مرد گفت: زن من صدای تو رو میشناسم در رو باز کن.
زن گفت: آخه کسانی که به من گفتند اون مرحوم شده اشخاص عادی نبودند، معتبر بودند!
با اسم و القاب شروع کرد که اون گفته... اون گفته...
همین طور گفت تا رسید به این جا که مرد گفت: بابا هر چی اونها آدمهای خوبی بودند اما از خود من که... بابا در رو باز کن. تا فرمودند خود من هستم در رو باز کن...
دوباره گفت: اونهایی که اومدند آدمهای خوبی بودند اما خود من اومدم دیگه در رو باز کن... و در باز شد... قاطی شدم دیگه... و آن در، در قلب من بود.
و او با این حکایت مرا صید کرد و قاپم را ربود.