هو

معارف

هو

معارف

هو

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۲ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۳۱ توکل

آخرین نظرات

صیاد دل

پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۰۷ ق.ظ

چگونگی آشنایی مرحوم حاج اسماعیل دولابی با مرحوم آیت الله انصاری همدانی به بیان خود ایشان:

واسه من هم یه خورده مشکله راجع به ایشون صحبت کنم، من جوان بودم و برای من اسم برده بودند که یه همچنین کسی هست، بنده رو هم برای ایشان اسم برده بودند که فرد مجهولیه در تهران. ولی من نرفتم که پیداشون کنم، ببینم‏شون، اصولا از بچگی این طوری بودم که اگر می‏گفتند فلان آدم به فرض عرش رو هم سیر می‏کند اگر همسن من بود، بنده نمی‏رفتم دیدنش...
اما ماجرا این طوری شد که، یه مسجدی بود، مسجد معزالدوله، بنده هم به اون‏جا خیلی علاقه داشتم. مراسم و مجالس و نماز جماعت اون جا رو استفاده می‏کردم، تا این که یه روز دیدم یه آقایی اومد که چهار، پنج نفر دیگه هم همراهش بودند. آدم احساس می‏کرد مثل پروانه دورش می‏گردند.
پرسیدم کیه؟ گفتند آقای انصاری... بله همان که شنیده بودم، اما ندیده بودمش. خب چه کار باید می‏کردم، از دور تماشا کردم تو حال خودم بودم قرآن می‏خواندم... دعا می‏خواندم... حافظ می‏خواندم و نشانش را می‏گرفتم.
آقای انصاری رفتند گوشه حیاط، برای تجدید وضو، به هیچ قیمتی حاضر نشدند کس دیگری ظرف را برایشان پر کند، اما با زیرکی فراوان خودشان این کار را برای شاگردانشان انجام دادند، حالا یکی را وقتی حواسش نبود، یکی را با بازی و دست به دست کردن و با همان زیرکی هم اجازه نمی‏دادند کسی کارهایشان را انجام دهد.
می‏بینی ای عزیز! این فراست نیست؟ کیاست نیست؟ با علم و شخصیت علمی و اخلاقی کلی‏شان کاری ندارم، نفوذ و حقیقی بودنش را در این ریزترین و ظاهرا به چشم نیامدنی‏ها ببین. هم شوخی و خنده‏اش را دارد، هم خدمتش را دارد، هم اخلاق علمی‏اش را، هم عملا خود را برتر نمی‏داند، هم دوستی‏ها را زیاد می‏کند و هم درس می‏دهد، بگذریم...
وارد یکی از حجره‏ های مسجد شدند، من هم رفتم نشسته بودند و صحبت می‏کردند. داخل جا نبود. دم در روی کفش‏ها نشستم، ایشان هم کمی بالاتر نزدیک در نشسته بودند، می‏شد روبروی من. مثل این که آمده بودند یکی دو شب بمانند بعد بروند مشهد، پرسیدند بلیط گرفتید برای مشهد؟
یک اتوبوس می‏خواست راه بیفته مشهد، در ادامه گفتند: مثل این که کربلایی اسماعیل هم همراه ما می‏آید!
من غریبه، بی هیچ پرس و جویی
او گفت و ما هم رفتیم، دارم می‏رم ولی مشغول خودم بودم. خیلی باهاشون قاطی نبودم، کنار بودم.
رسیدیم یه جایی وسط راه مشهد، پر از درخت انگور، چشمه آبی هم داشت. نشستند کنار چشمه. من هم مثل آدم‏های داغدار، مثل زنی که شوهرش مرده، داره غصه می‏خوره و تو زندانه، نشستم.
از نگاهشون فراست و محبت می‏بارید، طوری که در عین اضطرار در نگاهشون کمال محبت را حس می‏کردی. طوری که فکر می‏کردی تمام توجهشان به توست.
اصولا روششان این گونه بود. حرف‏ها را مستقیم نمی‏گفتند، عموما در قالب داستان بیان می‏کردند و داستان ما هم از این جا شروع شد.
و با داستانی از کربلا آغاز نمودند (همان طور که من کنار ایشان نشسته بودم فرمودند):
از آبادیی دوازده نفر رفتند کربلا، یکی شون گفت من چند روز بیشتر می‏مانم خلاصه یازده نفری که برگشتند محض شیرین‏کاری با صحبت‏ها و قرارهایی که با هم گذاشتند چنین وانمود کردند که دوازدهمی مرحوم شده، مراسم هفتم و چهلم که برگزار شد و همه چیز به حال عادی خودش برگشت، یار دوازدهم شبانه به در خانه رسید، در زد، زن داغدیده پشت در آمد و پرسید:
کیستی؟
مرد با صدایی سوخته گفت: زن منم دیگه، از مسافرت اومدم.
زن گفت: خدا رحمتش کند، الان کفنش هم پوسیده، من هم داغدیده و تنهام و نمی‏تونم کسی را راه بدم.
مرد گفت: زن من صدای تو رو می‏شناسم در رو باز کن.
زن گفت: آخه کسانی که به من گفتند اون مرحوم شده اشخاص عادی نبودند، معتبر بودند!
با اسم و القاب شروع کرد که اون گفته... اون گفته...
همین طور گفت تا رسید به این جا که مرد گفت: بابا هر چی اون‏ها آدم‏های خوبی بودند اما از خود من که... بابا در رو باز کن. تا فرمودند خود من هستم در رو باز کن...
دوباره گفت: اون‏هایی که اومدند آدم‏های خوبی بودند اما خود من اومدم دیگه در رو باز کن... و در باز شد... قاطی شدم دیگه... و آن در، در قلب من بود.
و او با این حکایت مرا صید کرد و قاپم را ربود.


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی