شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود باربربست و به گردش نرسیدیم وبرفت بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
یاد ایّامى که در گلشن فغانى داشتم در میان لاله و گل آشیانى داشتم گِرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار پاى آن سرو روان اشک روانى داشتم آتشم برجان ولى ازشکوه لب خاموش بود عشق را ازاشک حسرت ترجمانى داشتم چون سرشک ازشوق بودم خاکبوس درگهى چون غبار از شکر ،سر بر آستانى داشتم در خزان با سرو و نسرینم بهارى تازه بود در زمین با ماه و پروین آسمانى داشتم درد بى عشقى ز جانم برده طاقت ورنه من داشتم آرام تا آرام جانى داشتم بلبل طبعم رهى باشد ز تنهایى خموش نغمه ها بودى مرا تا همزبانى داشتم