فیه ما فیه
مطلبی از کتاب فیه ما فیه مولوی:
یکى گفت که اینجا چیزى فراموش کردهام. خداوندگار فرمود که در عالم یک چیز است که آن فراموشکردنى نیست. اگر جمله چیزها را فراموش کنى و آن را فراموش نکنى باک نیست و اگر جمله را به جاى آرى و یاد دارى و فراموش نکنى و آن را فراموش کنى هیچ نکرده باشى همچنانکه پادشاهى ترا به ده فرستاد براى کارى معیّن تو رفتى و صد کار دیگر گزاردى چون آن کار را که براى آن رفته بودى نگزاردى چنان است که هیچ نگزاردى. پس آدمى درین عالم براى کارى ٣ آمده است و مقصود آن است چون آن نمىگزارد پس هیچ نکرده باشد.
آیة : إِنّٰا عَرَضْنَا اَلْأَمٰانَةَ عَلَى اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَلْجِبٰالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَهٰا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهٰا وَ حَمَلَهَا اَلْإِنْسٰانُ إِنَّهُ کٰانَ ظَلُوماً جَهُولاً . آن امانت را بر آسمانها عرض داشتیم نتوانست پذیرفتن. بنگر که ازو چند کارها مىآید که عقل درو حیران مىشود. سنگها را لعل و یاقوت مىکند، کوهها را کان زر و نقره مىکند. نبات زمین را در جوش مىآورد و زنده مىگرداند و بهشت عدن مىکند. زمین نیز دانهها را مىپذیرد و برمىدهد و عیبها را مىپوشاند و صد هزار عجایب که در شرح نیاید مىپذیرد و پیدا مىکند و جبال نیز همچنین معدنهاى گوناگون مىدهد، این همه مىکنند امّا ازیشان آن یکى کار نمىآید آن یک (کار ) از آدمى مىآید آیة :وَ لَقَدْ کَرَّمْنٰا بَنِی آدَمَ ،نگفت و لقد کرّمنا السّماء و الارض پس از آدمى آن کار مىآید که نه از آسمانها مىآید و نه از زمینها مىآید و نه از کوهها. چون آن کار بکند، ظلومى و جهولى ازو نفى شود. اگر تو گویى که «اگر آن کار نمىکنم چندین کار از من مىآید» ، آدمى را براى آن کارهاى دیگر نیافریدهاند همچنان باشد که تو شمشیر پولاد هندى بىقیمتى که آن در خزاین ملوک یابند آورده باشى و ساطور گوشت گندیده کرده که «من این تیغ را معطّل نمىدارم، به وى چندین مصلحت به جاى آرم» یا دیک زرّین را آوردهاى و در وى شلغم مىپزى که به ذرّۀ از آن صد دیک به دست آید. یا کارد مجوهر را میخ کدوى شکسته کردهاى که «من مصلحت مىکنم و کدو را بر وى مىآویزم و این کارد را معطّل نمىدارم» جاى افسوس و خنده نباشد چون کار آن کدو به میخ چوبین یا آهنین که قیمت آن به پولى است برمىآید، چه عقل باشد کارد صد دینارى را مشغول آن کردن؟ حق تعالى ترا قیمت عظیم کرده است مىفرماید که آیة :
إِنَّ اَللّٰهَ اِشْتَرىٰ مِنَ اَلْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوٰالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ *
شعر :
تو به قیمت وراى دو جهانى چه کنم قدر خود نمىدانى
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایى.
حق تعالى مىفرماید که من شما را و اوقات و انفاس شما را و اموال و روزگار شما را خریدم که اگر به من صرف رود و به من دهید بهاى آن بهشت جاودانى است. قیمت تو پیش من این است. اگر تو خود را به دوزخ فروشى ظلم بر خود کرده باشى همچنانکه آن مرد کارد صد دینارى را بر دیوار زد و برو کوزهاى یا کدویى آویخت .
آمدیم بهانه مىآورى که من خود را به کارهاى عالى صرف مىکنم، علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طبّ و غیره تحصیل مىکنم، آخر این همه براى توست. اگر فقه است براى آن است تا کسى از دست تو نان نرباید و جامهات را نکند و ترا نکشد تا تو به سلامت باشى و اگر نجوم است احوال فلک و تأثیر آن در زمین از ارزانى و گرانى امن و خوف همه تعلق به احوال تو دارد، هم براى توست. و اگر ستاره است از سعد و نحس به طالع تو تعلّق دارد، هم براى توست. چون تأمّل کنى اصل تو باشى و اینها همه فرع تو. چون فرع تو را چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالمهاى بوالعجب بىنهایت باشد بنگر که تو را که اصلى چه احوال باشد. چون فرعهاى ترا عروج و هبوط و سعد و نحس باشد تو را که اصلى بنگر که چه عروج و هبوط در عالم ارواح و بعد و نحس و نفع و ضرّ باشد که فلان روح آن خاصیّت دارد و ازو این آید، فلان کار را مىشاید.
تو را غیر این غذاى خواب و خور غذاى دیگرست که ابیت عند ربّى یطعمنى و یسقینى درین عالم آن غذا را فراموش کردهاى و به این مشغول شدهاى و شب و روز تن را مىپرورى. آخر این تن اسب توست و این عالم آخور اوست و غذاى اسب غذاى سوار نباشد. او را به سر خود خواب و خورى است و تنعّمى است اما سبب آنکه حیوانى و بهیمى بر تو غالب شده است تو بر سر اسب در آخور اسبان ماندهاى و در صف شاهان و امیران عالم بقا مقام ندارى. دلت آنجاست امّا چون تن غالب است حکم تن گرفتهاى و اسیر او ماندهاى........