فیه ما فیه 2
يكشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۷:۲۲ ب.ظ
فصلی از کتاب فیه ما فیه مولوی :
یکى مىگفت که «مولانا سخن نمىفرماید.» گفتم آخر، این شخص را نزد من خیال من آورد. این خیال من با وى سخن نگفت که چونى یا چگونهاى. بىسخن، خیال او را اینجا جذب کرد. اگر حقیقت من او را بىسخن جذب کند و جاى دیگر برد، چه عجب باشد؟سخن سایۀ حقیقت است و فرع حقیقت. چون سایه جذب کرد، حقیقت به طریق اولی. سخن بهانه است. آدمى را با آدمى آن جزو مناسب جذب مىکند، نه سخن. بل که اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات بیند، چون در او از آن نبى و از آن ولى جزوى نباشد مناسب، سود ندارد. آن جزو است که او را در جوش و بىقرار مىدارد. در که از کهربا اگر جزوى نباشد، هرگز سوى کهربا نرود. آن جنسیّت میان ایشان خفىست، در نظر نمىآید.
آدمى را خیال هر چیز با آن چیز مىبرد-خیال باغ به باغ مىبرد و خیال دکان به دکان. اما در این خیالات، تزویر پنهان است. نمىبینى که فلان جایگاه مىروى، پشیمان مىشوى و مىگویى «پنداشتم که خیر باشد، آن خیر نبود.» پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسى پنهان است. هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روى نمایند بىچادر خیال، قیامت باشد.
آنجا که حال چنین شود، پشیمانى نماند: هر حقیقت که تو را جذب مىکند، چیز دیگر غیر آن نباشد، همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد.در حقیقت، کشنده یکیست، امّا متعدّد مىنماید. نمىبینى که آدمى را صد چیز آرزوست گوناگون؟ مىگوید «تتماج خواهم، بورک خواهم، حلوا خواهم، قلیه خواهم، میوه خواهم، خرما خواهم.» این اعداد مىنماید و به گفت مىآورد، امّا اصلش یکیست:اصلش گرسنگیست و آن یکیست. نمىبینى چون از یک چیز سیر شد، مىگوید «هیچ از اینها نمىباید» ؟
پس معلوم شد که ده و صد نبود، بل که یک بود. این شمار خلق فتنه است-که گویند این یکى و ایشان صد. یعنى ولى را «یک» گویند و خلقان بسیار را «صد» و «هزار» گویند. این فتنهاى عظیم است. این نظر و این اندیشه که این اندیشد که ایشان را بسیار بیند و او را یکى، فتنهاى عظیم است. کدام صد؟ کدام پنجاه؟ کدام شصت؟ قومى بىدست و بىپا و بىهوش و بىجان، چون طلسم و ژیوه و سیماب مىجنبند. اکنون، ایشان را شصت و یا صد و یا هزار گوى و این را یکى! بل که ایشان هیچند و این هزار و صدهزار و هزاران هزار.
پادشاهى یکى را صد مرده نان پاره داده بود. لشکر عتاب مىکردند. پادشاه به خود مىگفت «روزى بیاید که به شما بنمایم که بدانید چرا مىکردم.»چون روز مصاف شد، همه گریخته بودند و او تنها مىزد. گفت «اینک-براى این مصلحت!»آدمى مىباید که آن ممیّز خود را عارى از غرضها کند و یارى جوید در دین. دین یارشناسیست. امّا چون عمر را با بىتمییزان گذرانید، ممیّزهى او ضعیف شد، نمىتواند آن یار دین را شناختن.
تو این وجود را پروردى که در او تمییز نیست. تمییز آن یک صفت است مخفى در آدمى. نمىبینى که دیوانه هم جسد و دست و پا دارد، امّا تمییز ندارد-به هر نجاست دست مىبرد و مىگیرد و مىخورد. اگر تمییز در این وجود ظاهر بودى، نجاست را نگرفتى. پس دانستیم که تمییز آن معنى لطیف است که در توست و تو شب و روز در پرورش آن بىتمییز مشغول بودهاى.بهانه مىکنى که «آن به این قایم است.» آخر، این نیز با آن قایم است. چون است که کلّى در تیمار داشت اینى و او را به کلّى گذاشتهاى؟ بل که این به آن قایم است و آن به این قایم نیست. آن نور از این دریچههاى چشم و گوش و غیر ذلک برون مىزند. اگر این دریچهها نباشد، از دریچههاى دیگر سر بر زند. همچنان باشد که چراغى آوردهاى در پیش آفتاب که «آفتاب را با این چراغ مىبینم.» حاشا! اگر چراغ نیاورى، آفتاب خود را بنماید. چه حاجت چراغ است؟اومید از حق نباید بریدن. اومید سر راه ایمنیست. اگر در راه نمىروى، بارى، سر راه را نگه دار! مگو که «کژیها کردم.» تو راستى را پیشگیر، هیچ کژى نماند. راستى همچون عصاى موساست، آن کژیها همچون سحرهاست. چون راستى بیاید، همه را بخورد. اگر بدى کردهاى، با خود کردهاى. جفاى تو به وى کجا رسد؟ چون راست شوى، آن همه نماند. اومید را-زنهار-مبر!با پادشاهان نشستن از این روى خطر نیست که سر برود-که سرىست رفتنى، چه امروز، چه فردا. امّا از این روى خطر است که ایشان چون درآیند و نفسهاى ایشان قوّت گرفته است و اژدها شده، این کس که به ایشان صحبت کرد و دعوى دوستى کرد و مال ایشان قبول کرد لابد باشد که بر وفق ایشان سخن گوید و رایهاى بد ایشان را از روى دل نگاه داشتى قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن. از این روى خطر است، زیرا دین را زیان دارد. چون طرف ایشان را معمور دارى، طرف دیگر که اصل است از تو بیگانه شود.چندان که آن سو مىروى، این سو که معشوق است روى از تو مىگرداند و چندان که تو با اهل دنیا به صلح در مىآیى، او از تو خشم مىگیرد. آن نیز که تو سوى او مىروى، در حکم این است. چون آن سو رفتى، عاقبت او را بر تو مسلّط کند. حیف است به دریا رسیدن و از دریا به آبى یا به سبویى قانع شدن. آخر، از دریا گوهرها و صدهزار چیزهاى مقوّم برند. از دریا آب بردن چه قدر دارد و عاقلان از آن چه فخر دارند و چه کرده باشند؟ بل که عالم کفىست. این دریاى آب، خود، علمهاى اولیاست. گوهر، خود، کجاست؟ این عالم کفى پرخاشاک است. امّا از گردش آن موجها و مناسبت جوشش دریا و جنبیدن موجها، آن کف خوبى مىگیرد. او خوب نباشد، بل که خوبى در او عاریت باشد و از جاى دگر باشد.آدمى اسطرلاب حق است، امّا منجّمى باید که اسطرلاب را بداند. ترهفروش یا بقّال اگر چه اسطرلاب دارد، امّا از آن چه فایده گیرد و به آن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را و دوران او را و برجها را و تأثیرات آن را و انقلاب را؟ پس اسطرلاب در حقّ منجّم سودمند است. همچنان که این اسطرلاب مسین آینهى افلاک است، وجود آدمى اسطرلاب حقّ است. چون او را حق تعالا به خود عالم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود تجلّى حق را و جمال بىچون را دم به دم و لمحه به لمحه مىبیند و هرگز آن جمال از این آینه خالى نباشد.حق را بندگانند که ایشان خود را به حکمت و معرفت و کرامت مىپوشانند. اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را بینند، امّا از غایت غیرت خود را مىپوشانند.
یکى مىگفت که «مولانا سخن نمىفرماید.» گفتم آخر، این شخص را نزد من خیال من آورد. این خیال من با وى سخن نگفت که چونى یا چگونهاى. بىسخن، خیال او را اینجا جذب کرد. اگر حقیقت من او را بىسخن جذب کند و جاى دیگر برد، چه عجب باشد؟سخن سایۀ حقیقت است و فرع حقیقت. چون سایه جذب کرد، حقیقت به طریق اولی. سخن بهانه است. آدمى را با آدمى آن جزو مناسب جذب مىکند، نه سخن. بل که اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات بیند، چون در او از آن نبى و از آن ولى جزوى نباشد مناسب، سود ندارد. آن جزو است که او را در جوش و بىقرار مىدارد. در که از کهربا اگر جزوى نباشد، هرگز سوى کهربا نرود. آن جنسیّت میان ایشان خفىست، در نظر نمىآید.
آدمى را خیال هر چیز با آن چیز مىبرد-خیال باغ به باغ مىبرد و خیال دکان به دکان. اما در این خیالات، تزویر پنهان است. نمىبینى که فلان جایگاه مىروى، پشیمان مىشوى و مىگویى «پنداشتم که خیر باشد، آن خیر نبود.» پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسى پنهان است. هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روى نمایند بىچادر خیال، قیامت باشد.
آنجا که حال چنین شود، پشیمانى نماند: هر حقیقت که تو را جذب مىکند، چیز دیگر غیر آن نباشد، همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد.در حقیقت، کشنده یکیست، امّا متعدّد مىنماید. نمىبینى که آدمى را صد چیز آرزوست گوناگون؟ مىگوید «تتماج خواهم، بورک خواهم، حلوا خواهم، قلیه خواهم، میوه خواهم، خرما خواهم.» این اعداد مىنماید و به گفت مىآورد، امّا اصلش یکیست:اصلش گرسنگیست و آن یکیست. نمىبینى چون از یک چیز سیر شد، مىگوید «هیچ از اینها نمىباید» ؟
پس معلوم شد که ده و صد نبود، بل که یک بود. این شمار خلق فتنه است-که گویند این یکى و ایشان صد. یعنى ولى را «یک» گویند و خلقان بسیار را «صد» و «هزار» گویند. این فتنهاى عظیم است. این نظر و این اندیشه که این اندیشد که ایشان را بسیار بیند و او را یکى، فتنهاى عظیم است. کدام صد؟ کدام پنجاه؟ کدام شصت؟ قومى بىدست و بىپا و بىهوش و بىجان، چون طلسم و ژیوه و سیماب مىجنبند. اکنون، ایشان را شصت و یا صد و یا هزار گوى و این را یکى! بل که ایشان هیچند و این هزار و صدهزار و هزاران هزار.
پادشاهى یکى را صد مرده نان پاره داده بود. لشکر عتاب مىکردند. پادشاه به خود مىگفت «روزى بیاید که به شما بنمایم که بدانید چرا مىکردم.»چون روز مصاف شد، همه گریخته بودند و او تنها مىزد. گفت «اینک-براى این مصلحت!»آدمى مىباید که آن ممیّز خود را عارى از غرضها کند و یارى جوید در دین. دین یارشناسیست. امّا چون عمر را با بىتمییزان گذرانید، ممیّزهى او ضعیف شد، نمىتواند آن یار دین را شناختن.
تو این وجود را پروردى که در او تمییز نیست. تمییز آن یک صفت است مخفى در آدمى. نمىبینى که دیوانه هم جسد و دست و پا دارد، امّا تمییز ندارد-به هر نجاست دست مىبرد و مىگیرد و مىخورد. اگر تمییز در این وجود ظاهر بودى، نجاست را نگرفتى. پس دانستیم که تمییز آن معنى لطیف است که در توست و تو شب و روز در پرورش آن بىتمییز مشغول بودهاى.بهانه مىکنى که «آن به این قایم است.» آخر، این نیز با آن قایم است. چون است که کلّى در تیمار داشت اینى و او را به کلّى گذاشتهاى؟ بل که این به آن قایم است و آن به این قایم نیست. آن نور از این دریچههاى چشم و گوش و غیر ذلک برون مىزند. اگر این دریچهها نباشد، از دریچههاى دیگر سر بر زند. همچنان باشد که چراغى آوردهاى در پیش آفتاب که «آفتاب را با این چراغ مىبینم.» حاشا! اگر چراغ نیاورى، آفتاب خود را بنماید. چه حاجت چراغ است؟اومید از حق نباید بریدن. اومید سر راه ایمنیست. اگر در راه نمىروى، بارى، سر راه را نگه دار! مگو که «کژیها کردم.» تو راستى را پیشگیر، هیچ کژى نماند. راستى همچون عصاى موساست، آن کژیها همچون سحرهاست. چون راستى بیاید، همه را بخورد. اگر بدى کردهاى، با خود کردهاى. جفاى تو به وى کجا رسد؟ چون راست شوى، آن همه نماند. اومید را-زنهار-مبر!با پادشاهان نشستن از این روى خطر نیست که سر برود-که سرىست رفتنى، چه امروز، چه فردا. امّا از این روى خطر است که ایشان چون درآیند و نفسهاى ایشان قوّت گرفته است و اژدها شده، این کس که به ایشان صحبت کرد و دعوى دوستى کرد و مال ایشان قبول کرد لابد باشد که بر وفق ایشان سخن گوید و رایهاى بد ایشان را از روى دل نگاه داشتى قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن. از این روى خطر است، زیرا دین را زیان دارد. چون طرف ایشان را معمور دارى، طرف دیگر که اصل است از تو بیگانه شود.چندان که آن سو مىروى، این سو که معشوق است روى از تو مىگرداند و چندان که تو با اهل دنیا به صلح در مىآیى، او از تو خشم مىگیرد. آن نیز که تو سوى او مىروى، در حکم این است. چون آن سو رفتى، عاقبت او را بر تو مسلّط کند. حیف است به دریا رسیدن و از دریا به آبى یا به سبویى قانع شدن. آخر، از دریا گوهرها و صدهزار چیزهاى مقوّم برند. از دریا آب بردن چه قدر دارد و عاقلان از آن چه فخر دارند و چه کرده باشند؟ بل که عالم کفىست. این دریاى آب، خود، علمهاى اولیاست. گوهر، خود، کجاست؟ این عالم کفى پرخاشاک است. امّا از گردش آن موجها و مناسبت جوشش دریا و جنبیدن موجها، آن کف خوبى مىگیرد. او خوب نباشد، بل که خوبى در او عاریت باشد و از جاى دگر باشد.آدمى اسطرلاب حق است، امّا منجّمى باید که اسطرلاب را بداند. ترهفروش یا بقّال اگر چه اسطرلاب دارد، امّا از آن چه فایده گیرد و به آن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را و دوران او را و برجها را و تأثیرات آن را و انقلاب را؟ پس اسطرلاب در حقّ منجّم سودمند است. همچنان که این اسطرلاب مسین آینهى افلاک است، وجود آدمى اسطرلاب حقّ است. چون او را حق تعالا به خود عالم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود تجلّى حق را و جمال بىچون را دم به دم و لمحه به لمحه مىبیند و هرگز آن جمال از این آینه خالى نباشد.حق را بندگانند که ایشان خود را به حکمت و معرفت و کرامت مىپوشانند. اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را بینند، امّا از غایت غیرت خود را مىپوشانند.
۹۳/۰۲/۱۴