اوج کبریا
بیدل دهلوی
بـه اوجکـبـریـاکـزپـهـلـوی عـجـز اسـت راه آنجا
سـر مـویـیگـراینجا خمشوی بشکنکلاه آنجا
ادبــگــاه مــحــبــت نـاز شـوخـی بـرنـمـیدارد
چو شبنم سر به مهر اشک میبالد نگاه آنجا
بـه یـاد مـحـلـن نـازش سـحـرخـیزست اجزایم
تـبـسـم تـاکـجـاهـا چـیـده بـاشد دستگاه آنجا
مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامانکن
بـه هـم مـیآورد چـشـم تـو مـژگـانگـیاه آنجا
خـیـال جـلـوهزار نـیـسـتـی هـم عـالـمـی دارد
خـوشـا بـزم وفـاکـز خـجـلـت اظـهـار نـومـیدی
شـرر در سـنـگ دارد پـرفـشـانـیـهـای آه آنـجـا
بهسعی غیرمشکل بود زآشوب دویی رستن
سـری در جـیـب خـود دزدیدم و بردم پناه آنجا
دل ازکـم ظـرفـی طـاقـت نـبست احرام آزادی
بـهسـنگ آید مگراین جام وگردد عذرخواه آنجا
بـهکـنـعـان هـوس گـردی نـدارد یوسف مطلب
مـگـر در خـود فـرورفـتـنکـنـد ایـجـاد چـاه آنـجا
ز بـس فـیض سحر میجوشد ازگرد سواد دل
هـمـهگر شب شوی روزتنمیگردد سیاهآنجا
ز طــرز مـشـرب عـشـاق سـیـر بـیـنـوایـیکـن
شـکـسـت رنـگکـس آبـی نـدارد زیـرکـاه آنجا
زمـیـنـگـیـرم بـه افـسـون دل بـیمـدعـا بـیـدل
در آن وادیکـه مـنـزل نـیـز میافتد به راه آنجا